زیر پوست سرد شهر، گرمای لبوی خاطره
زیر پوست سرد شهر، گرمای لبوی خاطره
 پاییز که می‌رسد، عطر شیرین لبو و بخار گرم آن، گوشه و کنار شهر را فرا می‌گیرد. لبوفروشان با دست‌های ترک‌خورده و قلب‌های گرم، در سرمای شب‌ها، با فریاد "لبو دارم، لبوی داغ" رهگذران را به سوی خود می‌کشانند

به گزارش خبرنگار ملکان – سمانه اسلامی

پاییز که می‌رسد، عطر شیرین لبو و بخار گرم آن، گوشه و کنار شهر را فرا می‌گیرد. لبوفروشان با دست‌های ترک‌خورده و قلب‌های گرم، در سرمای شب‌ها، با فریاد “لبو دارم، لبوی داغ” رهگذران را به سوی خود می‌کشانند

. اما آیا این شغل قدیمی و سنتی، همچنان سودآور است؟

حسین، یکی از همین لبوفروشان قدیمی، سال‌هاست که با فروش لبو، روزگار می‌گذراند. او می‌گوید: “قبلا، وقتی هوا سرد می‌شد، مردم صف می‌کشیدند برای لبو. اما حالا، همه چیز گرون شده. مردم دیگه مثل قبل پول ندارن

با  صدای خش خش برگ‌های خشک زیر پا، شهر به استقبال پاییز می‌رود. روزها کوتاه‌تر می‌شوند و شب‌ها سردتر. در این هوای سرد و دلگیر، چیزی جز یک فنجان لبوی داغ نمی‌تواند دل آدم را گرم کند.

با فرا رسیدن اولین سرمای پاییزی، بساط گرمای لبو در گوشه و کنار شهر پهن می‌شود. چرخ دستی چوبی، با بخار گرم لبو، بوی شیرین لبو و دود آتش کوچکی که زیر دیگ می‌جوشد، عطر دلنشینی را در هوا پخش می‌کند. آدم‌ها با عجله از کنار گاری‌های لبو می‌گذرند، اما بوی گرم لبو ناخودآگاه آن‌ها را به سمت خود می‌کشد.

دست‌هایش از سرما سرخ شده بود، اما لبخندی بر لب داشت. هر نفس که می‌کشید، بخار آن در هوای سرد پراکنده می‌شد. نگاهش را به لبوهای قرمزی که در دیگ می‌جوشیدند دوخته بود. سال‌ها بود که با همین لبوها، دل‌های سرد رهگذران را گرم می‌کرد. هر شب، با آمدن شب، بساطش را پهن می‌کرد و تا پاسی از شب، به انتظار مشتری می‌نشست. صدای جوشیدن لبوها و تق‌تق چاقو روی چوب، آرامش خاصی به او می‌داد. او می‌دانست که در این سرمای طاقت‌فرسا، لبوی داغش چقدر می‌تواند دلچسب باشد.”

می‌گوید خیلی‌ها در این سرما ترجیح می‌دهند زودتر به خانه برگردند اما ما تا نیمه‌شب همین جا می‌مانیم تا با لبوی داغ مشتری را گرم کنیم. هرچه قدر هوا سردتر باشد، مشتری‌های ما هم زیادتر می‌شوند. چند نفری دور گاری چوبی را گرفته‌ و چشم به دستان فروشنده دوخته‌اند که با صبر و حوصله لبوها را داخل ظرف پلاستیکی کوچکی، آرام و مرتب برش می‌زند و تمامی تکه‌های یک‌دست شده را به دست آنها می‌دهد تا کامشان شیرین شود.  مه غلیظی، خیابان را در آغوش گرفته بود. چراغ‌های زرد رنگ، سایه‌های عجیبی روی دیوارها می‌انداختند. تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای جوشیدن لبوها و تق‌تق چاقو روی تخته بود.

لبو قرمز‌های درشت روی سیخ‌های دایره‌ای که از وسط چرخ بیرون زده شده‌اند، به همراه باقالی غلتان و جوشانی که بوی گلپر آن رهگذران را در ‌این هوای سرد وسوسه می‌کند در همان نگاه اول مشتری را کنار گاری می‌کشاند. رهگذران هرازگاهی می‌آیند و چیزی سفارش می‌دهند و می‌روند و باز هم صدای فریاد لبوفروش جوان بلند می‌شود که می‌گوید «لبو دارم، لبوی داغ.

جامانده‌ای که با گذر سال‌های دور و دراز همچنان با همان کاربری گذشته، مشغول کسب و کار است.
سال‌هاست سرچراغی چرخی‌هایی که خوراکی‌های زمستانی داغ می‌فروشند مانند سابق نیست. حسین ، با ملاقه‌ای که در دست دارد، شهد غلیظ و قرمز را از سینی روحی در حال قل زدن برمی‌دارد و روی لبوها می‌ریزد و می‌گوید: «بازار خوراکی‌های داغ زمستانی مثل سابق نیست و به دلیل گرانی مواد غذایی و مشکلات اقتصادی، درآمد فصلی ما کم رونق شده و به صرفه نیست. باور کنید ما هم این لبوها را گران می‌خریم . ما آن‌ها را از شب قبل آماده می‌کنیم تا پخته شوند و به دست مشتری بدهیم. او از وقتی خودش را شناخته، لبو فروشی کرده بود. با هر فصل، رنگ لباس‌هایش عوض می‌شد. تابستان‌ها، با چغاله بادام و گوجه‌سبز، و زمستان‌ها با لبوی داغ و باقالی. “قبلا، وقتی هوا سرد می‌شد، مردم صف می‌کشیدند برای لبو. اما حالا، همه چیز گرون شده. مردم دیگه مثل قبل پول ندارن.” حسین با لحنی تلخ گفت.
وقتی صحبت از کسب و کار‌های ‌این روزها می‌شود، دستفروشی را یک شغل کاذب و بدون پشتوانه معرفی می‌کند و می‌گوید: «عده‌ای می‌گویند شغل دستفروشی مالیات و بیمه ندارد، اجاره مغازه ندارد، سرمایه اولیه کلان ندارد و به همین دلیل بسیار به‌صرفه است.

حتی جایی شنیدم که می‌گفتند لبوفروشان ساری  درآمد خیلی بالایی دارند، اما باور کنید این طور نیست.
محدوده لبوفروشی‌اش خیابان شهدا  و فرهنگ  زمستان‌ها لبو و باقالی می‌فروشد و تابستان‌ها، چغاله بادام و گوجه‌سبز.